باید بروم...

بنام خدایی که در این نزدیکی ست...

باید بروم، کوله ام را بستم و به راه افتادم

باید بگذرم از هرچه دوست داشتنی ست ،باید آنقدری از این شهر دور شوم که دیگر بوی عشق به مشامم

نرسد.میروم بدون آنکه حتی نیم نگاهی به پشت سرم بیندازم. میروم تا مردمان وادی عشق  نفسی تازه کنند از

نبودنم.

 

کوچ میکنم به سمت فراموشی  .  تا فراموش کنم  .  تا فراموش شوم..

 

کوله ام را بسته ام.

 

تنها مشتی از بغض درونش گذاشتم وخشتی از خاطره .

 

بغض به لب میگیرم وتا شهر فراموشی به دل میکشمش تا بفهمم که دیگر مسیر اشتباه نروم. ومهمان نا خوانده نباشم..

 

بیت بیت شعرم را به دوش قاصدک به آسمان  میفرستم چرا که تنها شاهد این هجرت آسمان است.حال نه طبع

شعری دارم ونه احساسی برای سرودن.

 

شعله احساسم خاموش است ویادم برای همیشه هم .

 

در خاطر تو که نباشم انگار هیچ جایی نیستم ...

 




:

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, | 10:2 | نویسنده : ؟ |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.